سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ببار دل من...ببار

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 87/8/14 1:52 صبح

لبی گزید و پرده را انداخت. دل آسمان گرفته و منتظر بارشی بود. نگاه بارانیش را نثار مادر کرد که تازه آرام شده و خوابیده بود. پرده را مجددا کناری زد و ...

"مثل همیشه با کوچکترین تلنگری سارا از جا بلند شده و باز همه چیز را به زیر سئوال برده بود. استاد جامعه شناسی هم با پرو بال دادن به کلام سارا، دل شیشه ای او را رنجانده و او  با چشمانی نمناک به منزل برگشته بود".

با نگاه به آرامش دوری که تازه در چهره ی مادر جا خوش کرده بود، چادرش را از جالباسی برداشت و با باز کردن تای چادر و تکانی برای صاف کردن چروک های آن،‍ چادر را بر سر کشید و از در خارج شد. هنوز دل آسمان ابری بود و با بغض منتظر تلنگری برای بارش بود.

در بین قطعات قدم زده و زیر لب واگویه ای با خود میکرد « الی متی احار فیک » ....
نگاهی به آسمان کرد و :  « تو هنوز خیال بارش نداری؟»....
بر روی سنگ های مرمر دست میکشید و «اینجا هم که نیستی» ...
عکس را از کیف در آورد و با یادآوری آخرین جمله ای که به سارا گفته بود:
«تموم امکانات من مال تو، سهمیه ی من مال تو ، اگر بورسیه ای هست مال تو ، همه چیز وجود نداشته برای تو ،  به جایش لحظه ای، فقط آنی و لحظه ای دست نوازش پدرت بر سر من» ....
آسمان دلش بارش را آغاز کرده و با طوفان خاکی که برخواسته بود پر چادرش از دست خارج شد و کناره های چادر را میدید که بر پشت تارهای نمناک چشمانش در هوای مرطوب پاییزی پیچ و تاب میخورد . عکس پدر را به سینه چسباند و  با برخورد اولین قطرات باران بر صورتش ، سرش را به آسمان بلند کرد و فریاد زد:

«ببار ای آسمان ...ببار»




کلمات کلیدی :